دختران ایرانی نازترین عکسهای ایرانی

عکسهای خفن ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

نازترین عکسهای خارجی

عکس های خارجی

کلیپ عکسهای خفن ایرانی های ایرانی

کلیپهای ایرانی


khasteam

منصوره

khasteam

http://khasteam.loxblog.com

تقدیم به چشم هایی که در راه ماندند/تقدیم به اشک هایی که غرورشان شکست و هیچ کس عهدی با آنها نبست

تقدیم به چشم هایی که در راه ماندند/تقدیم به اشک هایی که غرورشان شکست و هیچ کس عهدی با آنها نبست

آری من خسته ام...خسته از هر سر آغازی که پایانی نا معلوم دارد!

تقدیم به چشم هایی که در راه ماندند/تقدیم به اشک هایی که غرورشان شکست و هیچ کس عهدی با آنها نبست

مردی دیروقت ، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت . دم در ،  پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود

-سلام  بابایی ! یه سوال ازتون بپرسم ؟

- سلام پسرم . بله حتما . چه سوالی ؟

- بابا شما برای هر ساعت کارتون چقد پول می‌گیرین ؟

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره . چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

- فقط می خوام بدونم . بگید برای هر ساعت کار چقد پول می‌گیرین ؟

- اگه باید بدونی ۲۰ دلار .

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود ،  آه کشید . بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشه لطفا ۱۰ دلار  به من قرض بدین ؟

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگه دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقد خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای این رفتارهای بچگانه وقت ندارم.

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست .

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی بد رفتار کرده است !

شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است .

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند .

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد .

- خواب هستی پسرم؟

- نه بابا بیدارم .

- من فکر کردم یکم باهات بد رفتار کردم  . امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتیمو سر تو خالی کردم . بیا اینم ۱۰ دلاری که خواسته بودی .

پسر کوچولو نشست . خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد .

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی الان هست . حالا  من ۲۰ دلار دارم . میتونم یک ساعت از  کار شما رو بخرم تا فردا زودتر بیاین خونه ؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم …

+نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,;ساعت12:17;توسط منصوره; | |

♥ بدترین حس دنیا اینه که بدونی کسی که دوسش داری همون اندازه یکی دیگه رو دوس داره ♥

+نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,;ساعت11:50;توسط منصوره; | |

تا کجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت؟

تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت؟

تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟

یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟

بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟

خسته ام زندگی با غصه های بی شمار...

 

+نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,;ساعت11:53;توسط منصوره; | |

 

بچه که بودیم بستنیمان را گاز می زدند قیامت به پا می کردیم !

چه بیهوده بزرگ شدیم ...

روحمان را گاز می زنند می خندیم !

+نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,;ساعت11:29;توسط منصوره; | |

 

 

+نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,;ساعت10:55;توسط منصوره; | |