مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود . ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت و با آن چند خط روی بدنه ی ماشین کشید . مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد . او بدون اینکه متوجه باشد با آچار فرانسه ای که در دستش داشت این کار را می کرد ... در بیمارستان ، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد ، انگشتانش را از دست داد . وقتی پسرک پدرش را دید با نگاهی دردناک پرسید : بابا !! کی انگشتام دوباره رشد می کنن ؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی به زبان نیاورد ... او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد . در حالی که از کرده ی خود بسیار پشیمان بود ، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد . پسرش نوشته بود : « دوستت دارم بابایی » ........... روز بعد آن مرد خودکشی کرد !!
+نوشته
شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, ;ساعت14:6;توسط منصوره; |
|
زن عشق می کارد و کینه درو می کند ... دیه اش نصف دیه ی توست و مجازات زنایش با تو برابر ... می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ... برای ازدواج در هر سنی اجازه ی ولی لازم است و تو ........... او کتک می خورد و تو محاکمه نمیشوی ... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ... او درد می کشد و تو نگرانی نوزاد دختر نباشد ... او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ... او مادر می شود همه جا می پرسند نام پدر ............... !!!!!!!!!! چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
+نوشته
شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, ;ساعت10:31;توسط منصوره; |
|
اون دختر رو تو يک مهمونی ملاقات کرد و آخر مهمونی ، دختره رو به نوشيدن يک قهوه دعوت کرد ، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی يه کافی شاپ نشستن ، پسر عصبی تر از اون بود که چيزي بگه ، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر ميکرد ، “خواهش ميکنم اجازه بده برم خونه …”
يکدفعه پسر پيش خدمت رو صدا کرد ، “ ميشه لطفا يکم نمک برام بياری ؟ ميخوام بريزم تو قهوه ام.” همه بهش خيره شدن ، خيلي عجيبه ! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ريخت توی قهوه اش و اونو سرکشيد. دختر با کنجکاوي پرسيد، “چرا اين کار رو ميکنی ؟” پسر پاسخ داد ، “وقتی پسر بچه کوچيکی بودم ، نزديک دريا زندگی ميکردم، بازی تو دريا رو دوست داشتم ، ميتونستم مزه ی دريا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی . حالا هر وقت قهوه نمکی ميخورم به ياد بچگیم ميفتم ، زادگاهم ! براي شهرمون خيلی دلم تنگ شده ، برای والدينم که هنوز اونجا زندگی میکنن.” همينطور صحبت ميکرد ، اشک از گونه هاش سرازير شد. دختر شديدا تحت تاثير قرار گرفت. يک احساس واقعی از ته قلبش ! مردی که ميتونه دلتنگيش رو به زبون بياره ، اون بايد مردي باشه که عاشق خونوادشه ، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئوليت پذيره … بعد دختر شروع به صحبت کرد ، در مورد زادگاه دورش، بچگيش و خونوادش .
مکالمه ی خوبی بود ، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مرديه که تمام انتظاراتش رو برآورده ميکنه : خوش قلبه ، خونگرمه و دقيق . اون اينقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ ميشه ! ممنون از قهوه نمکي ! بعد قصه مثل تمام داستانهاي عشقی زيبا شد ، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی ميکردن … هر وقت ميخواست قهوه براش درست کنه يه مقدار نمک هم داخلش ميريخت، چون ميدونست که با اينکار حال ميکنه.
بعد از چهل سال ، مرد در گذشت ، يک نامه برای زن گذاشت ، ” عزيزترينم ، لطفا منو ببخش ، بزرگترين دروغ زندگيمو ببخش . اين تنها دروغی بود که به تو گفتم __ قهوه نمکی !! يادت مياد اولين قرارمون رو؟ من اون موقع خيلی استرس داشتم ، در واقع يکم شکر ميخواستم ، اما هول کردم و گفتم نمک . برام سخت بود حرفمو عوض کنم بنابراين ادامه دادم . هرگز فکر نميکردم اين شروع ارتباطمون باشه ! خيلی وقت ها تلاش کردم تا حقيقتو بهت بگم ، اما ترسيدم ، چون بهت قول داده بودم که به هيچ وجه بهت دروغ نگم … حالا من دارم می ميرم و ديگه نميترسم که واقعيت رو بهت بگم ، من قهوه نمکی رو دوست ندارم ، چون خيلی بدمزه اس … اما من در تمام زندگيم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم ، هرگز براي چيزی تاسف نمی خورم چون اين کار رو برای تو کردم . تو رو داشتن بزرگترين خوشبختی زندگی منه. اگه يک بار ديگر بتونم زندگی کنم هنوز ميخوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگيم داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خيس کرد . يه روز ، يه نفر ازش پرسيد ، ” قهوه نمکی چه مزه ایه ؟ "اون جواب داد “ شيرين ”
+نوشته
شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, ;ساعت10:30;توسط منصوره; |
|
خواهر کوچکم از من پرسید : پنج وارونه چه معنا دارد؟ … من به او خندیدم گفت : روی دیوار و درختان دیدم . باز هم خندیدم گفت : دیروز خودم دیدم که مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو می داد . آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید ! بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم بعد ها وقتی سقف کوتاه دلت لرزید بی گمان می فهمی پنج وارونه " سهراب سپهری "
چه معنا دارد …؟
+نوشته
شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, ;ساعت10:12;توسط منصوره; |
|
مردی دیروقت ، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت . دم در ، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود -سلام بابایی ! یه سوال ازتون بپرسم ؟ - سلام پسرم . بله حتما . چه سوالی ؟ - بابا شما برای هر ساعت کارتون چقد پول میگیرین ؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره . چرا چنین سوالی میپرسی؟ - فقط می خوام بدونم . بگید برای هر ساعت کار چقد پول میگیرین ؟ - اگه باید بدونی ۲۰ دلار . - پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود ، آه کشید . بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشه لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدین ؟ مرد بیشتر عصبانی شد و گفت : اگه دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقد خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای این رفتارهای بچگانه وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست . مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی بد رفتار کرده است ! شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است . بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند . مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد . - خواب هستی پسرم؟ - نه بابا بیدارم . - من فکر کردم یکم باهات بد رفتار کردم . امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتیمو سر تو خالی کردم . بیا اینم ۱۰ دلاری که خواسته بودی . پسر کوچولو نشست . خندید و فریاد زد : متشکرم بابا بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد . مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت : با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟ بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی الان هست . حالا من ۲۰ دلار دارم . میتونم یک ساعت از کار شما رو بخرم تا فردا زودتر بیاین خونه ؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم …
+نوشته
شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ;ساعت12:17;توسط منصوره; |
|
♥ بدترین حس دنیا اینه که بدونی کسی که دوسش داری همون اندازه یکی دیگه رو دوس داره ♥
+نوشته
شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ;ساعت11:50;توسط منصوره; |
|
تا کجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت؟ تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت؟ تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟ یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟ بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟ خسته ام زندگی با غصه های بی شمار...
+نوشته
شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:, ;ساعت11:53;توسط منصوره; |
|
بچه که بودیم بستنیمان را گاز می زدند قیامت به پا می کردیم ! چه بیهوده بزرگ شدیم ... روحمان را گاز می زنند می خندیم !
+نوشته
شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:, ;ساعت11:29;توسط منصوره; |
|