دختران ایرانی نازترین عکسهای ایرانی

عکسهای خفن ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

نازترین عکسهای خارجی

عکس های خارجی

کلیپ عکسهای خفن ایرانی های ایرانی

کلیپهای ایرانی


khasteam

منصوره

khasteam

http://khasteam.loxblog.com

تقدیم به چشم هایی که در راه ماندند/تقدیم به اشک هایی که غرورشان شکست و هیچ کس عهدی با آنها نبست

تقدیم به چشم هایی که در راه ماندند/تقدیم به اشک هایی که غرورشان شکست و هیچ کس عهدی با آنها نبست

آری من خسته ام...خسته از هر سر آغازی که پایانی نا معلوم دارد!

تقدیم به چشم هایی که در راه ماندند/تقدیم به اشک هایی که غرورشان شکست و هیچ کس عهدی با آنها نبست

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود . ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت و با آن چند خط روی بدنه ی ماشین کشید . مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد . او بدون اینکه متوجه باشد با آچار فرانسه ای که در دستش داشت این کار را می کرد ...

در بیمارستان ، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد ، انگشتانش را از دست داد .

وقتی پسرک پدرش را دید با نگاهی دردناک پرسید : بابا !! کی انگشتام دوباره رشد می کنن ؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی به زبان نیاورد ...

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد . در حالی که از کرده ی خود بسیار پشیمان بود ، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد . پسرش نوشته بود :

                                                         « دوستت دارم بابایی »

                                                                     ...........

روز بعد آن مرد خودکشی کرد !!

                                                                           

+نوشته شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,;ساعت14:6;توسط منصوره; | |

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...

دیه اش نصف دیه ی توست و مجازات زنایش با تو برابر ...

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ...

برای ازدواج در هر سنی اجازه ی ولی لازم است و تو ...........

او کتک می خورد و تو محاکمه نمیشوی ...

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

او درد می کشد و تو نگرانی نوزاد دختر نباشد ...

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

او مادر می شود همه جا می پرسند نام پدر ............... !!!!!!!!!!

چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

+نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,;ساعت10:31;توسط منصوره; | |

قهوه نمکی

اون دختر رو تو يک مهمونی ملاقات کرد و آخر مهمونی ، دختره رو به نوشيدن يک قهوه دعوت کرد ، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی يه کافی شاپ نشستن ، پسر عصبی تر از اون بود که چيزي بگه ، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر ميکرد ،  “خواهش ميکنم اجازه بده برم خونه …”
يکدفعه پسر پيش خدمت رو صدا کرد ، “ ميشه لطفا يکم نمک برام بياری ؟ ميخوام بريزم تو قهوه ام.” همه بهش خيره شدن ، خيلي عجيبه ! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ريخت توی قهوه اش و اونو سرکشيد. دختر با کنجکاوي پرسيد، “چرا اين کار رو ميکنی ؟” پسر پاسخ داد ، “وقتی پسر بچه کوچيکی بودم ، نزديک دريا زندگی ميکردم، بازی تو دريا رو دوست داشتم ، ميتونستم مزه ی دريا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی . حالا هر وقت قهوه نمکی ميخورم به ياد بچگیم  ميفتم ، زادگاهم ! براي شهرمون خيلی دلم تنگ شده ، برای والدينم که هنوز اونجا زندگی میکنن.” همينطور صحبت ميکرد ، اشک از گونه هاش سرازير شد. دختر شديدا تحت تاثير قرار گرفت. يک احساس واقعی از ته قلبش ! مردی که ميتونه دلتنگيش رو به زبون بياره ، اون بايد مردي باشه که عاشق خونوادشه ، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئوليت پذيره … بعد دختر شروع به صحبت کرد ، در مورد زادگاه دورش،  بچگيش و خونوادش .
مکالمه ی خوبی بود ، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مرديه که تمام انتظاراتش رو برآورده ميکنه : خوش قلبه ، خونگرمه و دقيق . اون اينقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ ميشه ! ممنون از قهوه نمکي ! بعد قصه مثل تمام داستانهاي عشقی زيبا شد ، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی ميکردن … هر وقت ميخواست قهوه براش درست کنه يه مقدار نمک هم داخلش ميريخت، چون ميدونست که با اينکار حال ميکنه.
بعد از چهل سال ، مرد در گذشت ، يک نامه برای زن گذاشت ، ” عزيزترينم ، لطفا منو ببخش ، بزرگترين دروغ زندگيمو ببخش . اين تنها دروغی بود که به تو گفتم __ قهوه نمکی !! يادت مياد اولين قرارمون رو؟ من اون موقع خيلی استرس داشتم ، در واقع يکم شکر ميخواستم ، اما هول کردم و گفتم نمک . برام سخت بود حرفمو عوض کنم بنابراين ادامه دادم . هرگز فکر نميکردم اين شروع ارتباطمون باشه ! خيلی وقت ها تلاش کردم تا حقيقتو بهت بگم ، اما ترسيدم ، چون بهت قول داده بودم که به هيچ وجه بهت دروغ نگم … حالا من دارم می ميرم و ديگه نميترسم که واقعيت رو بهت بگم ، من قهوه نمکی رو دوست ندارم ، چون خيلی بدمزه اس … اما من در تمام زندگيم قهوه نمکی خوردم!  چون تو رو شناختم ، هرگز براي چيزی تاسف نمی خورم چون اين کار رو برای تو کردم . تو رو داشتن بزرگترين خوشبختی زندگی منه. اگه يک بار ديگر بتونم زندگی کنم هنوز ميخوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگيم داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خيس کرد . يه روز ، يه نفر ازش پرسيد ، ” قهوه نمکی چه مزه ایه ؟ "اون جواب داد “ شيرين ”

+نوشته شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:,;ساعت10:30;توسط منصوره; | |

 

 خواهر کوچکم از من پرسید : پنج وارونه چه معنا دارد؟ …

من به او خندیدم

گفت : روی دیوار و درختان دیدم .

باز هم خندیدم

گفت : دیروز خودم دیدم که مهران پسر همسایه

پنج وارونه به مینو می داد .

آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید !

بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم

بعد ها وقتی سقف کوتاه دلت لرزید

بی گمان می فهمی پنج وارونه
چه معنا دارد …؟

" سهراب سپهری "

+نوشته شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:,;ساعت10:12;توسط منصوره; | |

مردی دیروقت ، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت . دم در ،  پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود

-سلام  بابایی ! یه سوال ازتون بپرسم ؟

- سلام پسرم . بله حتما . چه سوالی ؟

- بابا شما برای هر ساعت کارتون چقد پول می‌گیرین ؟

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره . چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

- فقط می خوام بدونم . بگید برای هر ساعت کار چقد پول می‌گیرین ؟

- اگه باید بدونی ۲۰ دلار .

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود ،  آه کشید . بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشه لطفا ۱۰ دلار  به من قرض بدین ؟

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگه دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقد خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای این رفتارهای بچگانه وقت ندارم.

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست .

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی بد رفتار کرده است !

شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است .

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند .

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد .

- خواب هستی پسرم؟

- نه بابا بیدارم .

- من فکر کردم یکم باهات بد رفتار کردم  . امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتیمو سر تو خالی کردم . بیا اینم ۱۰ دلاری که خواسته بودی .

پسر کوچولو نشست . خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد .

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی الان هست . حالا  من ۲۰ دلار دارم . میتونم یک ساعت از  کار شما رو بخرم تا فردا زودتر بیاین خونه ؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم …

+نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,;ساعت12:17;توسط منصوره; | |

♥ بدترین حس دنیا اینه که بدونی کسی که دوسش داری همون اندازه یکی دیگه رو دوس داره ♥

+نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,;ساعت11:50;توسط منصوره; | |

تا کجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت؟

تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت؟

تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟

یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟

بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟

خسته ام زندگی با غصه های بی شمار...

 

+نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,;ساعت11:53;توسط منصوره; | |

 

بچه که بودیم بستنیمان را گاز می زدند قیامت به پا می کردیم !

چه بیهوده بزرگ شدیم ...

روحمان را گاز می زنند می خندیم !

+نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,;ساعت11:29;توسط منصوره; | |

 

 

+نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,;ساعت10:55;توسط منصوره; | |

"قشنگ ترین عشق دنیا"

تو دنیا خودتو از کسی پس نگیر شاید تنها چیزی باشه که اون داره...

وقتی میگی دوست دارم خوب به این جمله فک کن شاید نوری رو روشن کنی که با خاموش کردن اون به خاموش شدن او ختم شه...

+نوشته شده در چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:,;ساعت11:4;توسط منصوره; | |

زخمی بر پهلویم است...

روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب میخورم و همه گمان می کنند که من می رقصم...

+نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,;ساعت23:46;توسط منصوره; | |

بعضی وقتا دوس دارم وقتی بغضم میگیره

خدا بیاد پایین و اشکامو پاک کنه،

دستمو بگیره و بگه:

آدما اذیتت میکنن؟؟!!!!

بیا بریم..........

 

+نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,;ساعت19:46;توسط منصوره; | |

فردا

حالم این روزها خراب است...

داغون تر از همیشه در مسیر زندگی طی می کنم شب و روز های تکراری و خالی از معنادار بودن را...

و تنها چشم دوختم به روزنه ی امیدی که از فردا به قلب پر از غم و تاریکم می تابد

می نویسم در اوج تنهایی ام

از افق های دوری که آن را درک نمیکنی، نمیفهمی

و وسعتش آنچنان زیاد است که من هم از توصیف آن عاجزم

روی این زمینی که تهی از عشق، صداقت،مردانگی و محبت است

پاهایم دیگر توان قدم برداشتن را ندارد، دستانم دیگر سخت دست به قلم می شود

قلبم که از زخم زبانها به درد آمده و از کینه ها لبریز شده

و زبانم به بند آمده از بعضی چیزهای به دور از احساس

و تنها این ذهن خسته و آشفته ی من است

که همه چیز را در یادش می سپارد، همه ی واژه ها، جملات، رفتار و کردارها را

می نویسم در اوج تنهایی ام

تا با هر بار خواندن نوشته ها شوق و انگیزه ام برای رسیدن به فردا بیشتر شود.

فردایی که در آن هیچ خبری از حق باطل کردن نیست

خبری از دروغ و حرفهای پشت پرده نیست

فردایی که من میروم شاید برای همیشه

روزی که آرامش و خوشبختی را لمس میکنم جدای از آدمهای ...

+نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,;ساعت14:43;توسط منصوره; | |

مهربانی را در نقاشی کودکی دیدم که خورشید را سیاه کشیده بود تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد..

+نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,;ساعت22:48;توسط منصوره; | |

...

                                   

معلم عصبی دفترو روی میز كوبید و داد زد: سارا...

دخترك خودشو جمع و جور كرد،سرشو پایین انداخت و خودشو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترتو سیاه و پاره نكن؟هـــا؟!فردا مادرتو میاری مدرسه میخوام در مورد بچه ی بی انضباطش باهاش صحبت كنم!

دخترك چونه ی لرزونشو جمع كرد... بغضشو به زحمت قورت داد و آروم گفت:خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...اونوقت میشه مامانمو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشمو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول میدم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

و كاسه ی اشك چشمش روی گونه خالی شد...

(زندگی یعنی درد و رنج....زندگی عذابی بیش نیست)

   

+نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,;ساعت19:16;توسط منصوره; | |

به دلم میگویم

آن یوسفی هم که برگشت به کنعانش استثنا بود

تو غمت را بخور!

+نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,;ساعت13:19;توسط منصوره; | |

درد دل هایت را به هیچ کس نگو

چون یاد می گیرند چگونه درد به دلت بیاورند...

+نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,;ساعت11:23;توسط منصوره; | |

به چه میخندی تو؟

به مفهوم غم انگیز جدایی؟

به چه چیز؟

به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟

به چه میخندی تو؟

به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟

یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

به چه میخندی تو؟

به دل ساده ی من میخندی که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟

خنده دار است بخند............

+نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,;ساعت11:7;توسط منصوره; | |

گفتی ما به درد هم نمی خوریم...

اما هرگز نفهمیدی

که من تو را برای دردهایم نمیخواستم...

+نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,;ساعت10:30;توسط منصوره; | |

+نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,;ساعت17:27;توسط منصوره; | |

در همین حوالی هستند کسانی که تا دیروز می گفتند بدون تو حتی نفس هم نمیتوانم بکشم...

و امروز در آغوش دیگری نفس نفس می زنند...

+نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,;ساعت17:19;توسط منصوره; | |

من،تو،او

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود:علم بهتر است یا ثروت؟

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچک امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول،درس را رها کرد دنبال کار می گشت

روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی،همان آرزوی دیرینه ی پدرت!
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند

من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

هر روز از کنار مردمانی میگذریم که یا من اند یا تو و یا او
و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی از آن او...

 

+نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,;ساعت16:39;توسط منصوره; | |

+نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,;ساعت13:21;توسط منصوره; | |

خیلی سخته که بخوای با آب خوردن بغضتو بفرستی پایین اما یه دفعه اشک از چشات جاری بشه...خیلی سخته  که وقتی رفتی تا با پول تو جیبی چند ماهت برای تولدش کادو بخری با یکی دیگه ببینیش...

+نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,;ساعت21:23;توسط منصوره; | |

 هر جا دلت شکست خودت شکسته هارو جمع کن تا هر نا کسی منت دست زخمیشو به رخت نکشه...

 

+نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,;ساعت20:56;توسط منصوره; | |

 

چه صادقانه پذیرفتم،چه ابلهانه با تو خوش بودم،چه کودکانه همه چیزم شدی،چه زود نیازمندت شدم!چه حقیرانه ترکم کردی،جه ناجوانمردانه واژه ی غریب خداحافظی به میان آمد،چه بی رحمانه من سوختم!!

 

+نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,;ساعت20:48;توسط منصوره; | |

 

 کاش همیشه در کودکی می ماندیم تا به جای دلهایمان سر زانوهایمان زخمی میشد!

 

+نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,;ساعت19:27;توسط منصوره; | |

میدانم مدت هاست که ارزان شده ام...چانه میزنم که به مفت نفروشی ام...

+نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,;ساعت16:9;توسط منصوره; | |

دیروز اومده بود دیدنم...با یه شاخه گل و همون لبخندی که همیشه آرزوشو داشتم،گریه کرد و گفت دلم برات تنگ شده ولی من فقط نگاش میکردم...وقتی رفت سنگ قبرم از اشکاش خیس شده بود...

+نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,;ساعت15:38;توسط منصوره; | |

 

 

خدایا...

جای سوره ای به نام عشق در قرآنت خالیست،که اینگونه آغاز می گردد:

و قسم به روزی که قلبت را می شکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت!

 

+نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,;ساعت15:18;توسط منصوره; | |

دلم گرفته از آدمایی که میخوان مال اونا باشی اما خودشون مال تو نیستن...از اونایی که زیر بارون برات می میرن و وقتی آفتاب میشه همه چیز یادشون میره...

+نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,;ساعت14:14;توسط منصوره; | |

 

دلم بچگی میخواهد جلوی کدام مغازه پا بکوبم تا برایم آرامش بخرند؟!

+نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,;ساعت14:1;توسط منصوره; | |

 

بس که دیوار دلم کوتاه است هر که از کوچه ی تنهایی من میگذرد به هوای هوسی ام که شده سرکی میکشد و میگذرد...

+نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,;ساعت18:50;توسط منصوره; | |

 

دلم گرفته ای خدا کجایی............................دلم میخواد دست تورو بگیرم

میدونم این کفره ولی خدا جون...................ساده میگم دلم میخواد بمیرم

دنیای زیبایی که ساختی خدا....................چیزی به جز غم واسه من نداره

عاشق ابرای بهارم اما...............................بیشتر از اون چشای من میباره

خدا همه میگن تو مهربونی..........................میگن که تو عاشق بنده هاتی

پس چرا وقتی اشکامو می دیدی........................جواب قلب خستمو ندادی

خدا به جز تو هیچ کسو ندارم........................که گوش بده حرف دل خستمو

یا وقتی توی سختیا جون میدم............................بهم بگه که میگیره دستمو

غمام دیگه خیلی شده ای خدا............................نمیدونم غصه واسه کدومه

چه حسی داره وقتی که یه بنده..........................بهت میگه که مرگم آرزومه

یه ثانیه خوشی توی زندگی............................این روزا واسه من مث یه خوابه

چرا باید این باشه سرنوشتم...................................تموم این جرا ها بی جوابه

خدا چرا تموم نمیشه عمرم..............................میدونم هیچ کسی منو نمیخواد

خودت نوشتی توی سرنوشتم..........................که واسه من یه روز خوش نمیاد

خدا چقد ناله کنم پیش تو............................................خدا فقط یه بار بده جوابم

بهم بگو تموم اینا خوابه.............................................یا کاری کن که تا ابد بخوبم

+نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,;ساعت18:13;توسط منصوره; | |

غم انگیز ترین اینه که بدون هیچ حرفی با تو بدرود بگه بدون حتی یک کلمه که بدونی دیگه نمیتونی باهاش باشی!

+نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,;ساعت15:59;توسط منصوره; | |

هیچ کس تنهاییم ا حس نکرد

وسعت ویرانیم را حس نکرد

در میان خنده های تلخ من

   گریه ی پنهانیم را حس نکرد

آنکه با آواز من مأنوس بود

لحظه ی پایانی ام را حس نکرد

+نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,;ساعت14:48;توسط منصوره; | |

 

 سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن اما خودشون معلوم نیس کجا درد دل میکنن!

سلامتی اونایی که تو اوج سختی و مشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون میکنن!

سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره!

سلامتی اون دختری که وقتی یه پسر خوشگل میبینه  سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه:اگه آخرشم باشی انگشت کوچیکه ی عشقمم نیستی...

 

 

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,;ساعت20:10;توسط منصوره; | |

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,;ساعت19:23;توسط منصوره; | |

در کشور من مردم با نفرت بیشتری به صحنه ی بوسیدن دو عاشق نگاه می کنند تا صحنه ی اعدام...

زیستن با این مردمان دردناک است.

 

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,;ساعت18:19;توسط منصوره; | |

         

عشق یعنی . . .

                     

 

                           

                              

                           

                             

 

                            

 

+نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,;ساعت16:22;توسط منصوره; | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد