زن عشق می کارد و کینه درو می کند ... دیه اش نصف دیه ی توست و مجازات زنایش با تو برابر ... می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ... برای ازدواج در هر سنی اجازه ی ولی لازم است و تو ........... او کتک می خورد و تو محاکمه نمیشوی ... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ... او درد می کشد و تو نگرانی نوزاد دختر نباشد ... او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ... او مادر می شود همه جا می پرسند نام پدر ............... !!!!!!!!!! چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
+نوشته
شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, ;ساعت10:31;توسط منصوره; |
|
اون دختر رو تو يک مهمونی ملاقات کرد و آخر مهمونی ، دختره رو به نوشيدن يک قهوه دعوت کرد ، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی يه کافی شاپ نشستن ، پسر عصبی تر از اون بود که چيزي بگه ، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر ميکرد ، “خواهش ميکنم اجازه بده برم خونه …”
يکدفعه پسر پيش خدمت رو صدا کرد ، “ ميشه لطفا يکم نمک برام بياری ؟ ميخوام بريزم تو قهوه ام.” همه بهش خيره شدن ، خيلي عجيبه ! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ريخت توی قهوه اش و اونو سرکشيد. دختر با کنجکاوي پرسيد، “چرا اين کار رو ميکنی ؟” پسر پاسخ داد ، “وقتی پسر بچه کوچيکی بودم ، نزديک دريا زندگی ميکردم، بازی تو دريا رو دوست داشتم ، ميتونستم مزه ی دريا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی . حالا هر وقت قهوه نمکی ميخورم به ياد بچگیم ميفتم ، زادگاهم ! براي شهرمون خيلی دلم تنگ شده ، برای والدينم که هنوز اونجا زندگی میکنن.” همينطور صحبت ميکرد ، اشک از گونه هاش سرازير شد. دختر شديدا تحت تاثير قرار گرفت. يک احساس واقعی از ته قلبش ! مردی که ميتونه دلتنگيش رو به زبون بياره ، اون بايد مردي باشه که عاشق خونوادشه ، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئوليت پذيره … بعد دختر شروع به صحبت کرد ، در مورد زادگاه دورش، بچگيش و خونوادش .
مکالمه ی خوبی بود ، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مرديه که تمام انتظاراتش رو برآورده ميکنه : خوش قلبه ، خونگرمه و دقيق . اون اينقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ ميشه ! ممنون از قهوه نمکي ! بعد قصه مثل تمام داستانهاي عشقی زيبا شد ، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی ميکردن … هر وقت ميخواست قهوه براش درست کنه يه مقدار نمک هم داخلش ميريخت، چون ميدونست که با اينکار حال ميکنه.
بعد از چهل سال ، مرد در گذشت ، يک نامه برای زن گذاشت ، ” عزيزترينم ، لطفا منو ببخش ، بزرگترين دروغ زندگيمو ببخش . اين تنها دروغی بود که به تو گفتم __ قهوه نمکی !! يادت مياد اولين قرارمون رو؟ من اون موقع خيلی استرس داشتم ، در واقع يکم شکر ميخواستم ، اما هول کردم و گفتم نمک . برام سخت بود حرفمو عوض کنم بنابراين ادامه دادم . هرگز فکر نميکردم اين شروع ارتباطمون باشه ! خيلی وقت ها تلاش کردم تا حقيقتو بهت بگم ، اما ترسيدم ، چون بهت قول داده بودم که به هيچ وجه بهت دروغ نگم … حالا من دارم می ميرم و ديگه نميترسم که واقعيت رو بهت بگم ، من قهوه نمکی رو دوست ندارم ، چون خيلی بدمزه اس … اما من در تمام زندگيم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم ، هرگز براي چيزی تاسف نمی خورم چون اين کار رو برای تو کردم . تو رو داشتن بزرگترين خوشبختی زندگی منه. اگه يک بار ديگر بتونم زندگی کنم هنوز ميخوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگيم داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خيس کرد . يه روز ، يه نفر ازش پرسيد ، ” قهوه نمکی چه مزه ایه ؟ "اون جواب داد “ شيرين ”
+نوشته
شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, ;ساعت10:30;توسط منصوره; |
|
خواهر کوچکم از من پرسید : پنج وارونه چه معنا دارد؟ … من به او خندیدم گفت : روی دیوار و درختان دیدم . باز هم خندیدم گفت : دیروز خودم دیدم که مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو می داد . آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید ! بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم بعد ها وقتی سقف کوتاه دلت لرزید بی گمان می فهمی پنج وارونه " سهراب سپهری "
چه معنا دارد …؟
+نوشته
شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, ;ساعت10:12;توسط منصوره; |
|