حالم این روزها خراب است... داغون تر از همیشه در مسیر زندگی طی می کنم شب و روز های تکراری و خالی از معنادار بودن را... و تنها چشم دوختم به روزنه ی امیدی که از فردا به قلب پر از غم و تاریکم می تابد می نویسم در اوج تنهایی ام از افق های دوری که آن را درک نمیکنی، نمیفهمی و وسعتش آنچنان زیاد است که من هم از توصیف آن عاجزم روی این زمینی که تهی از عشق، صداقت،مردانگی و محبت است پاهایم دیگر توان قدم برداشتن را ندارد، دستانم دیگر سخت دست به قلم می شود قلبم که از زخم زبانها به درد آمده و از کینه ها لبریز شده و زبانم به بند آمده از بعضی چیزهای به دور از احساس و تنها این ذهن خسته و آشفته ی من است که همه چیز را در یادش می سپارد، همه ی واژه ها، جملات، رفتار و کردارها را می نویسم در اوج تنهایی ام تا با هر بار خواندن نوشته ها شوق و انگیزه ام برای رسیدن به فردا بیشتر شود. فردایی که در آن هیچ خبری از حق باطل کردن نیست خبری از دروغ و حرفهای پشت پرده نیست فردایی که من میروم شاید برای همیشه روزی که آرامش و خوشبختی را لمس میکنم جدای از آدمهای ...
نظرات شما عزیزان:
+نوشته
شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت14:43;توسط منصوره; |
|