"قشنگ ترین عشق دنیا" تو دنیا خودتو از کسی پس نگیر شاید تنها چیزی باشه که اون داره... وقتی میگی دوست دارم خوب به این جمله فک کن شاید نوری رو روشن کنی که با خاموش کردن اون به خاموش شدن او ختم شه...
+نوشته
شده در چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت11:4;توسط منصوره; |
|
زخمی بر پهلویم است... روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب میخورم و همه گمان می کنند که من می رقصم...
+نوشته
شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت23:46;توسط منصوره; |
|
بعضی وقتا دوس دارم وقتی بغضم میگیره خدا بیاد پایین و اشکامو پاک کنه، دستمو بگیره و بگه: آدما اذیتت میکنن؟؟!!!! بیا بریم..........
+نوشته
شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت19:46;توسط منصوره; |
|
حالم این روزها خراب است... داغون تر از همیشه در مسیر زندگی طی می کنم شب و روز های تکراری و خالی از معنادار بودن را... و تنها چشم دوختم به روزنه ی امیدی که از فردا به قلب پر از غم و تاریکم می تابد می نویسم در اوج تنهایی ام از افق های دوری که آن را درک نمیکنی، نمیفهمی و وسعتش آنچنان زیاد است که من هم از توصیف آن عاجزم روی این زمینی که تهی از عشق، صداقت،مردانگی و محبت است پاهایم دیگر توان قدم برداشتن را ندارد، دستانم دیگر سخت دست به قلم می شود قلبم که از زخم زبانها به درد آمده و از کینه ها لبریز شده و زبانم به بند آمده از بعضی چیزهای به دور از احساس و تنها این ذهن خسته و آشفته ی من است که همه چیز را در یادش می سپارد، همه ی واژه ها، جملات، رفتار و کردارها را می نویسم در اوج تنهایی ام تا با هر بار خواندن نوشته ها شوق و انگیزه ام برای رسیدن به فردا بیشتر شود. فردایی که در آن هیچ خبری از حق باطل کردن نیست خبری از دروغ و حرفهای پشت پرده نیست فردایی که من میروم شاید برای همیشه روزی که آرامش و خوشبختی را لمس میکنم جدای از آدمهای ...
+نوشته
شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت14:43;توسط منصوره; |
|
مهربانی را در نقاشی کودکی دیدم که خورشید را سیاه کشیده بود تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد..
+نوشته
شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت22:48;توسط منصوره; |
|
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترتو سیاه و پاره نكن؟هـــا؟!فردا مادرتو میاری مدرسه میخوام در مورد بچه ی بی انضباطش باهاش صحبت كنم! دخترك چونه ی لرزونشو جمع كرد... بغضشو به زحمت قورت داد و آروم گفت: معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... و كاسه ی اشك چشمش روی گونه خالی شد... (زندگی یعنی درد و رنج....زندگی عذابی بیش نیست)
+نوشته
شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت19:16;توسط منصوره; |
|
به دلم میگویم آن یوسفی هم که برگشت به کنعانش استثنا بود تو غمت را بخور!
+نوشته
شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت13:19;توسط منصوره; |
|
درد دل هایت را به هیچ کس نگو چون یاد می گیرند چگونه درد به دلت بیاورند...
+نوشته
شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت11:23;توسط منصوره; |
|
به چه میخندی تو؟ به مفهوم غم انگیز جدایی؟ به چه چیز؟ به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟ به چه میخندی تو؟ به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟ یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟ به چه میخندی تو؟ به دل ساده ی من میخندی که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟ خنده دار است بخند............
+نوشته
شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت11:7;توسط منصوره; |
|
گفتی ما به درد هم نمی خوریم... اما هرگز نفهمیدی که من تو را برای دردهایم نمیخواستم...
+نوشته
شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, ;ساعت10:30;توسط منصوره; |
|